♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
از خواب بیدار شد و به سمت تراس گام برداشت، بافتی را برداشت تا مبادا سرما بخورد. در ان سلطنتی اتاقش را باز نمود، باد دستانش را بر موهای دخترک کشید که باعث میشد او تبسمش را پررنگتر سازد
بهار باصبوری فراوان و اهسته اهسته زمین را تصاحب میکرد. او رنگها را درگرگون و قلب عشاق را لرزان میگرداند
بافت قرمزی را که بر دوش دخترک اویزان بود؛ باد با دستان پر مهرش جارو میکرد که ان به تلاطم افتد گرچه دخترک با سر سختی مانع نیت شوم ان میگشت
روی صندلی حصیری تراس نشست، زانوانش را در اغوش کشید و صفحه اول کتاب را گشود؛ گذر زمان را حس نکرد، همچون ماهی بی جانی در دریای مواج لغات غرق شد
صدای خنده بلند شیدا و سپهبد همانند صیادی ماهر او را از دریا واژگان بیرون کشید؛ تا جایی که کتاب را خوانده بود، علامت گذاشت. ان را بست و بر میز عسلی رنگش گذاشت تا به سمت حیاط گام بردارد. شاید تنها چیزی که مانعی برای او میساخت تا ادامه کتاب را نخواند، هدیه حقیقی تولد شانزده سالگیاش بود
اری؛ فقط این کادو میتوانست او را از وسوسه جملات زیبنده جدا کند
پلکان را گذراند و از پنجره سالن پذیرایی چشمش به شیدا مادرخواندهاش افتاد که با ذوق و شوق شایگان، چیزی را برای همسرش تعریف میکرد. سپهبد هم با تمام هوش و حواس گوش میسپرد؛ ناگهان چشمش به هلیا افتاد که مرددانه در سالن ایستاده بود
هلیا بیا اینجا با ما بشین
هلیا فاصله باقی مانده تا حیاط را طی کرد و به انان رسید؛ مشتاقانه صندلی را کنار کشید. روی ان نشست، سپهبد دو تکه از کیک یک دست خامه ای_شکلاتی جدا کرد و جلوی همسر و دخترش گذاشت. برای هلیا در لیوانی خالی شربت پرتقال ریخت سپس با طنعه رو به دخترکش گفت
چی شد یادی از فقیر فقرا کردی؟؟؟؟؟
با غرور پشت چشمی نازک کرد و لب به سخن گشود
دیگه هرگز نمیتونم عاشق کسی بشم
سید: یه بار مامانم بهم گفت
«خبرای بد، همون خبرای خوبن که قیافشون عوض شده»
عصر یخبندان4
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یک کلید طلایی توی زندگی وجود داره
که تا حالا منرو از سکته نجات داده
فقط همون یه بار بود
چه شکستی بدتر از اینه که بعد از گذروندن اين همه وقت پای یه نفر
بفهمی، چقدر باهات غریبه ست
Eternal Sunshine of the Spotless Mind
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
زن: فکر میکردم از تئاتر متنفری...
مرد: متنفرم... من از دیدنِ خون هم متنفرم، ولی توی رگ هام هست...
Limelight
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
ننه: فقط یک هنر را باید یاد بگیری
و آن هم تحمل است،
تحمل
مریم: تحمل چی ننه؟
ننه: نگران آن نباش
موضوع کم نمیآوری
خالد حسینی در کتاب هزار خورشید تابان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
فقط دوس دارم وقتی دیگه دوستم نداشتی بهم بگی... از هیچ مردی تا حالا اینو نخواستم
Shoot The Piano Player
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
او گفت: «آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هَپَلی هَپو و...»
و توضیح داد:
«هَپَلی هَپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید. اما... مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید.»
محمود دولت آبادی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
اگر بیشعورها عاشق می شوند
فقط به یک دلیل است
می خواهند در هیچ چیز
کم نیاورند
از جمله عشق
کتاب بیشعوری اثر دکتر خاویر کرمنت
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
یک نقاشی احمقانه بکش
یک شعر «لی لی لولو» بگو
یک آواز «لا لا لی لی» بخون
توی آشپزخانه «دیرام درامی» برقص
چیز جدیدی به جا بگذار
که قبلاً توی دنیا نبوده
شل سیلور استاین
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
پسرم هیچوقت به کسی اجازه نده که بهت بگه نمیتونی کاری رو انجام بدی حتی به من.. افرادی که خودشون نمیتونن کاری رو انجام بدن به تو هم میگن نمیتونی..اگه آرزویی داری برای رسیدن بهش تلاش کن
The Pursuit of Happyness
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم